سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی خدا برای آن که چون خشمگین شود، بردباری کند، قطعی است [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
خانه | مدیریت | ایمیل من | شناسنامه| پارسی یار
MissD
  • کل بازدیدها: 2469 بازدید

  • بازدید امروز: 0 بازدید

  • بازدید دیروز: 0 بازدید
  • خسته
    دیبا دانش ( 87/5/23 ساعت 8:24 ع )


    خسته بود، خسته بود و معنای
    خستگی اش را با تمام وجود حس می کرد . آنجا که او نشسته بود و به ژرفای خسنگی اش
    می اندیشید نمی توانست از اینکه اینقدر خسته است که نمی تواند حتی قطره اشکی از
    دیده فرو بریزد هم شگفت زده باشد. خسته تر از آن بود که قدرت درک شگفتی ها را
    داشته باشد . خسته تر از آن بود که بتواند قطره اشکی را به گونه هایش تقدیم دارد.
    نگاهش خیره بود ، خیره بود اما نه به آنچه که روبرویش بود بلکه به ژرفای وجودش،
    عمقی که خستگی را معنا می کرد .سنگینی عمر کوتاهش را بر دوش روحش حس می کرد .حتی
    توان نداشت که نفسی عمیق کشد تا آهی جانکاه از سینه بر آورد . نمی دانست چگونه به
    چنین حدی رسیده است . مغزش خالی از هر قدرت استدلالی ، چون ماهی بی آبی در تلاطم
    بود ، گویی می کوشید که سم هوا را به آب حیات بخش تبدیل کند ، ناتوان بود، در
    آرزوی قطره اشکی بود تا بتواند بغض خفه کننده اش را بشکند ، تا هق هق گریه شانه
    های خسته از روزگارانش را به لرزه در آورد ، تا ضجه هایش سکوت مرگبارش را بشکند ،
    اما ناتوان بود. خسته تر از آن بود که قطره اشکی را به گونه هایش تقدیم دارد. باور
    نمی داشت آنچه را پشت سر گذارده بود. گویی او ، اویی دیگر بود که چنین زیسته بود و
    اوی اینجا تنها ناظری بود که سالهای عمرش را به نظاره ی عمر اوی دیگر گذرانده بود
    ، اما فشار قلبش حقیقت را فریاد می کرد. و او ناتوان از انکار حقیقت ، آرزو داشت
    تا ناله ای برآورد، باشد که زخمهای چرکین گذشته سر باز کند یا مرگِ رهایی بخش ،
    شفا دهنده ی آن باشد یا خون مقدس زمان عفونت را از بدن روحش بزداید . ناتوان بود ،
    ناتوان تر از آنکه حسرت روزهای زیبای گذشته را بخورد یا افسوس بر اشتباههای روزهای
    تلخ گذشته را،تنها بود و حضورش را حس می کرد. تنها حس حضور بود که وجودش را در بر
    گرفته بود. می دانست که هست و جز به بودن خود و بودن خدایی به هیچ چیز دیگر ایمان
    نداشت . یقین داشت که خدایی هست و بودن خود را از باوری که به یقین به خدا داشت
    توجیه می کرد و دیگر درکی از هیچ چیز نداشت. تندیسی بود از بارِ یک عمر زندگی ،
    لحظه ای اندیشه ای چون نور بر ذهنش تابید :"باید برخیزم" اما آیا توانش
    را داشت؟ براستی نمی دانست... 



  • نظرات دیگران ( )

    =============================================================
  • تنها ماندی
    دیبا دانش ( 87/5/23 ساعت 8:22 ع )


    «تنها ماندی» زیر لب دوباره
    زمزمه کردم «تنها ماندی» و تنها بودم ، در عمق تنهایی ام غرق بودم ، هرگز باور
    نداشتم که روزی اینقدر تنها باشم ، تنها بودم و تنهایی مرا پایانی نبود ، و سکوتم
    لبریز از اندوه ، اندوهی بی کران . در آن لحظات که تنها بودم و نگاه سرگردانم بی
    هدف به آنچه روبرویم بود می خزید ، احساس می کردم که آرام آرام تبدیل به سنگ خواهم
    شد . نگاهم بی هدف به هر سو می دوید ، پناهی نداشت، نه زیبایی گل سرخهای روبرویم
    مامنی برایش بود و نه سرسبزی برگها و نه حتی منظره دل انگیز نیمکتی خالی زیر
    درختها ،گویی از سکوت می گریخت و اشک بود که نگاه هراسانم را تسلیم می کرد ، تا
    تنها به پرده ای لرزان بنگرد که به رویش آغوش گشوده بود.

     آه ... من چه کردم؟ من چه کرده بودم؟ می دانستم
    که تنهایی را به رشته ی عمرم گره زده ام . آه ای کاش ....

    در سکوت بی انتهایم به گل سرخ
    روبرویم نگریستم ، به پیچش رنگهای سرخ و زردش در هم ، به قامت برافراشته اش ، و به
    عم کوتاهش ، به لطافت و عطر دل انگیزش ، بی پناه بودم ، و می اندیشیدم که چه دست
    نوازشگری چنین باشکوه ، این پری آسمانی را آفریده؟ از میان این خاک تیره ی خشن
    چنین لطافتی پرورانده؟ کدامین پناه این زیبایی ایزدی را در بر گرفته؟ آه ...

    «آه پناهم ، یگانه معبودم ،چرا
    به جست و جوی پناهی جز توام ؟ من در سکوت غم گرفته ی روزگاران با تو تنها نیستم ،
    آه مهربانم ، احساس می کنم که دیگر خود نیستم ، پوستینی شده ام برای حرکات نمایشی،
    برای هر آنچه غیر حقیقی است ، برای هزار رویی خودم ، دیگر خود نیستم که موجودی
    هستم که از هر حرکت ، هر رفتار ، هر نگاهی به دنبال معنا و مفهومی است و هر چه می
    کند ناخالص است ، ریاست . نه ریا به درگاه تو ، مهربانا ،(که تو آگاهی) که ریا به
    خودم ، به خویشتن وجودی خود. چون پارچه ای رنگین و بی ارزش که رنگ و بویی جز حقیقت
    تمامی وجودش را در بر گرفته . عزیزترینم ، این من وجودی من در کجا گم شده؟ در
    کدامین سو ناپدید گشته؟ آه ای کاش می دانستم ... می دانم که این خویشتن آن خویشتن
    نیست ، حقیقت وجودی ام در پشت پرده من گم شده . آه که اکنون نیز صادق نیستم! افسوس
    ...»

    و زمزمه دردناکم با قطره اشکی
    داغ محکوم به سکوت شد.



  • نظرات دیگران ( )

    =============================================================
  • سرآغاز
    دیبا دانش ( 87/5/23 ساعت 8:16 ع )

    بار پروردگارا،

    در بارگاه بهار ، غرق در سکوت
    به شکرانه نشستم ، به شکرانه آنچه به من بخشیدی و آنچه از من بازستادی ، و به بهار
    می اندیشم ، به آغازی پس از پایان ، پایانی چون زمستان ، باشکوه ، زیبا ، و عمیق !
    به بهار می اندیشم ، به آغازی پس از پایان ، به شکفتن زندگی پس از مرگ ، به امید
    پس از ناامیدی . و به تغییر ، به تحول ! به شگفتی باشکوه هماهنگی طبیعت ، به نظم
    آفرینش ، به تحولی آرام اما سراسر شگفتی جهان خلقت و به نقطه سر آغاز خلقت می
    اندیشم. و تو آغاز کردی آن هنگام که چیزی نبود جز ذات اقدس الهی ، و خلق کردی از
    هیچ، همه چیز را!

    بارالها ،

    به تو می اندیشم آن زمان که می
    کوشم آغاز کنم ، و به یاد می آورم که تو تنها بودی هنگامی که خلقت  جهان را آغاز کردی ، اما من تنها نیستم که تو
    همیشه همراه و یاری کننده منی.

    بار پروردگارا،

    یاری ام ده تا بپذیرم آنچه را
    باید بپذیرم و تغییر دهم آنچه را باید تغییر دهم. و به من قدرت بخش تا انجام دهم
    آنچه را بر عهده من نهادی و صبر ده تا بی قرار نباشم در آزمونهایت و به یادم آور
    که هر چه دارم از تو دارم. به من نعمت شکست را بده تا معنای پیروزی را دریابم و به
    یاد آورم که هر چه هست از توست!

    « وَمَا
    رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَکِنَّ اللّهَ رَمَى
    »



  • نظرات دیگران ( )

    =============================================================

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    خسته
    تنها ماندی
    سرآغاز

    =============================================================