«تنها ماندی» زیر لب دوباره
زمزمه کردم «تنها ماندی» و تنها بودم ، در عمق تنهایی ام غرق بودم ، هرگز باور
نداشتم که روزی اینقدر تنها باشم ، تنها بودم و تنهایی مرا پایانی نبود ، و سکوتم
لبریز از اندوه ، اندوهی بی کران . در آن لحظات که تنها بودم و نگاه سرگردانم بی
هدف به آنچه روبرویم بود می خزید ، احساس می کردم که آرام آرام تبدیل به سنگ خواهم
شد . نگاهم بی هدف به هر سو می دوید ، پناهی نداشت، نه زیبایی گل سرخهای روبرویم
مامنی برایش بود و نه سرسبزی برگها و نه حتی منظره دل انگیز نیمکتی خالی زیر
درختها ،گویی از سکوت می گریخت و اشک بود که نگاه هراسانم را تسلیم می کرد ، تا
تنها به پرده ای لرزان بنگرد که به رویش آغوش گشوده بود.
آه ... من چه کردم؟ من چه کرده بودم؟ می دانستم
که تنهایی را به رشته ی عمرم گره زده ام . آه ای کاش ....
در سکوت بی انتهایم به گل سرخ
روبرویم نگریستم ، به پیچش رنگهای سرخ و زردش در هم ، به قامت برافراشته اش ، و به
عم کوتاهش ، به لطافت و عطر دل انگیزش ، بی پناه بودم ، و می اندیشیدم که چه دست
نوازشگری چنین باشکوه ، این پری آسمانی را آفریده؟ از میان این خاک تیره ی خشن
چنین لطافتی پرورانده؟ کدامین پناه این زیبایی ایزدی را در بر گرفته؟ آه ...
«آه پناهم ، یگانه معبودم ،چرا
به جست و جوی پناهی جز توام ؟ من در سکوت غم گرفته ی روزگاران با تو تنها نیستم ،
آه مهربانم ، احساس می کنم که دیگر خود نیستم ، پوستینی شده ام برای حرکات نمایشی،
برای هر آنچه غیر حقیقی است ، برای هزار رویی خودم ، دیگر خود نیستم که موجودی
هستم که از هر حرکت ، هر رفتار ، هر نگاهی به دنبال معنا و مفهومی است و هر چه می
کند ناخالص است ، ریاست . نه ریا به درگاه تو ، مهربانا ،(که تو آگاهی) که ریا به
خودم ، به خویشتن وجودی خود. چون پارچه ای رنگین و بی ارزش که رنگ و بویی جز حقیقت
تمامی وجودش را در بر گرفته . عزیزترینم ، این من وجودی من در کجا گم شده؟ در
کدامین سو ناپدید گشته؟ آه ای کاش می دانستم ... می دانم که این خویشتن آن خویشتن
نیست ، حقیقت وجودی ام در پشت پرده من گم شده . آه که اکنون نیز صادق نیستم! افسوس
...»
و زمزمه دردناکم با قطره اشکی
داغ محکوم به سکوت شد.