سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت، شرف بزرگوار را می افزاید وبنده مملوک را تا مجلس ملوک بالا می کشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
خانه | مدیریت | ایمیل من | شناسنامه| پارسی یار
MissD
  • کل بازدیدها: 2471 بازدید

  • بازدید امروز: 1 بازدید

  • بازدید دیروز: 1 بازدید
  • خسته
    دیبا دانش ( 87/5/23 ساعت 8:24 ع )


    خسته بود، خسته بود و معنای
    خستگی اش را با تمام وجود حس می کرد . آنجا که او نشسته بود و به ژرفای خسنگی اش
    می اندیشید نمی توانست از اینکه اینقدر خسته است که نمی تواند حتی قطره اشکی از
    دیده فرو بریزد هم شگفت زده باشد. خسته تر از آن بود که قدرت درک شگفتی ها را
    داشته باشد . خسته تر از آن بود که بتواند قطره اشکی را به گونه هایش تقدیم دارد.
    نگاهش خیره بود ، خیره بود اما نه به آنچه که روبرویش بود بلکه به ژرفای وجودش،
    عمقی که خستگی را معنا می کرد .سنگینی عمر کوتاهش را بر دوش روحش حس می کرد .حتی
    توان نداشت که نفسی عمیق کشد تا آهی جانکاه از سینه بر آورد . نمی دانست چگونه به
    چنین حدی رسیده است . مغزش خالی از هر قدرت استدلالی ، چون ماهی بی آبی در تلاطم
    بود ، گویی می کوشید که سم هوا را به آب حیات بخش تبدیل کند ، ناتوان بود، در
    آرزوی قطره اشکی بود تا بتواند بغض خفه کننده اش را بشکند ، تا هق هق گریه شانه
    های خسته از روزگارانش را به لرزه در آورد ، تا ضجه هایش سکوت مرگبارش را بشکند ،
    اما ناتوان بود. خسته تر از آن بود که قطره اشکی را به گونه هایش تقدیم دارد. باور
    نمی داشت آنچه را پشت سر گذارده بود. گویی او ، اویی دیگر بود که چنین زیسته بود و
    اوی اینجا تنها ناظری بود که سالهای عمرش را به نظاره ی عمر اوی دیگر گذرانده بود
    ، اما فشار قلبش حقیقت را فریاد می کرد. و او ناتوان از انکار حقیقت ، آرزو داشت
    تا ناله ای برآورد، باشد که زخمهای چرکین گذشته سر باز کند یا مرگِ رهایی بخش ،
    شفا دهنده ی آن باشد یا خون مقدس زمان عفونت را از بدن روحش بزداید . ناتوان بود ،
    ناتوان تر از آنکه حسرت روزهای زیبای گذشته را بخورد یا افسوس بر اشتباههای روزهای
    تلخ گذشته را،تنها بود و حضورش را حس می کرد. تنها حس حضور بود که وجودش را در بر
    گرفته بود. می دانست که هست و جز به بودن خود و بودن خدایی به هیچ چیز دیگر ایمان
    نداشت . یقین داشت که خدایی هست و بودن خود را از باوری که به یقین به خدا داشت
    توجیه می کرد و دیگر درکی از هیچ چیز نداشت. تندیسی بود از بارِ یک عمر زندگی ،
    لحظه ای اندیشه ای چون نور بر ذهنش تابید :"باید برخیزم" اما آیا توانش
    را داشت؟ براستی نمی دانست... 



  • نظرات دیگران ( )

    =============================================================

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    خسته
    تنها ماندی
    سرآغاز

    =============================================================